دانلود رمان ان دی ای به قلم سحر نور باقری با لینک مستقیم، نسخه کامل پیدیاف، اندروید، آیفون، جاوا با بهترین فونت pdf , apk…
مرگ ناگهانی حسام همه رو شوکه کرده. سیاوش، فرید و علی که به این مرگ مشکوکن؛ دنبال دلیل اصلی این اتفاق می گردن. پدرام، پسر مرموزی که ادعا می کنه دوست حسام بوده، دنبالشون راه میوفته تا اونا رو از خطر دور نگه داره. اما چرا؟ جوابش فقط سه کلمه است؛ پدرام همون حسامه.
سرمو تکون دادم و رفتم تو هال. پایا و پوریا پای تلویزون نشسته بودن و با هیجان اونی که داشت تحمل می کرد، من بودم. تو باعث افتخارتم بودی که با من رفیقی! والیبال نگاه می کردن. جلوشونم پر از پوست تخمه بود. مطمئنا مامان خونه نبود که اینا خیلی خونسرد داشتن خونه رو کثیف می کردن. مانی با هن و هن ساک آبی رنگ منو آورد تو هال. هر کی نمی دونست فک می کرد یه چمدون سنگین رو داره با خودش حمل می کنه! ساک رو از دستش گرفتم و با تعجب سبک سنگینش کردم. اونقدر سبک بود که آدم حس می کرد خالیه!
چشمکی به من زد و بلند گفت: پایا و پوریا از جا پریدن و با هول پشت سرشونو نگاه کردن. یکم خیره خیره من و سلام خاله. خوبین؟ مانی که می خندیدیمو نگاه کردن و پایا توپید: مسخره های مزخرف. رفتیم سمت در که پایا صدام زد: پدرام بی حرف سرمو به سمتش چرخوندم و نگاش کردم. پاهاشو انداخت رو میز و گفت: سرمو تکون دادم. چه بهتر… با مانی رفتیم بیرون. با دیدن کسایی که تو حیاط نمی خواد ظهر بیای. خودم می مونم. ایستاده بودن، لبخند رو لبم ماسید. نگاهمو از کسی که کنار ماشین پایا ایستاده بود گرفتم و
چشم غره ای به مانی رفتم که مظلومانه لبخندی زد و گفت: به جون تو یادم رفت بگم….آره جون عمه ات! من نمیام. از پله ها اومدم پایین و با سالم کلی، بدون این که اهمیت بدم کسی جواب داد یا نه…از بین بچه ها رد شدم و رفتم سمت در…هنوز از حیاط خارج نشده بودم که مانی بازومو از پشت کشید و گفت: هی پدرام. واستا. بی حرف بهش خیره شدم. اخمی کرد و گفت: حالا میمیری تحملش کنی؟ تو استخر که نمی تونه بیاد!